کارگران مشغول کارند!

آهسته برانید

آهسته برانید

کارگران مشغول کارند!

همه نوشته های این وبلاگ را از کارگاه ذهنم دزدیده ام. درست همان لحظه ای که مشغول کار بوده! جای دیگری آنها را منتشر نکنید... (لــطفا)
همگی به روح اعتقاد دارید که؟

Last Comments
Author

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

به یک کارگر جهت قبض روح نیازمندیم...

   به نظر شما جناب ملک‌الموت یا همون عزراییل چه شکلیه؟ ترسناکه؟ یه پیرمرده با ریش سفید و بلند با چهره ای مهربون؟ یا یه روح با شنل سیاه و یک داس در دست؟ راستش هیچ کس نمیدونه این جناب ملک‌الموت چه شکلی هست دقیقا... آخه هرکس تا این جناب رو مشاهده کرده فی‌الفور بار سفر رو بسته و راهی سفر آخرت شده و دیگه مجالی براش باقی نمونده که از مشخصات جناب ملک‌الموت گرامی برای سایر دوستان و وابستگان چیزی تعریف کنه. خب راستش این فکر که ایشون چه شکلی هستن چند روز پیش در من قوت گرفت که داشتم دستم رو می شستم و با این کار باعث شدم که یک مورچه ریزه میزه که داشت از لبه دستشویی سلانه سلانه قدم میزد به اعماق چاه بره.

علی رغم همه تلاشم برای جلوگیری از این اتفاق متاسفانه نتونستم جلوش رو بگیرم و اون مورچه که جانی شیرین داشت رو به اون دنیا فرستادم و مرتکب یک قتل غیر عمد شدم. اون لحظه بود که برای اولین بار به این فکر کردم که واقعا عزراییل چه شکلیه؟ و بعد از کمی اندیشیدن به این نتیجه رسیدم جناب ملک الموت قطعا چهره ثابتی نداره. قطعا اون روز جناب ملک‌الموت به شکل من در جلوی چشم اون مورچه ظاهر شد.

جناب ملک‌الموت برای پیرزن سر کوچه شبیه یک پسر موتور سوار بود که از دور تک چرخ زنان پیش می اومد بی این که بتونه در لحظه مواجهه با پیرزن موتور را کنترل کنه، چند وقتیست که جناب ملک‌الموت برای خیلی ها چهره ای دارد شبیه به پراید،‌ جناب ملک الموت پارسال یک پسر بچه رو در استرالیا به شکل یک تمساح راهی سفر آخرت کرد و شخص دیگری رو هم چند ماه قبل به شکل یک فیل و یا شاید یک شیر به دیار باقی هدایت کرده،‌ جناب ملک‌الموت گاهی هم به شکل یک دختر زیبا دیده شده که یا یک لنگه دمپاییِ صورتی به دنیال قبض روح یک سوسک بینوا بوده...

حالا که این مطلب رو خوندین خوب فکر کنید و ببینید چند بار توی زندگیتون در نقش جناب ملک‌الموت ظاهر شدین و جون یه موجود رو گرفتین...

فردوسی / حافظ / سعدی و بقیه بر و بکس!...

چند سال هست که شاهدش هستیم. اونقدر آروم و بی سر و صدا وارد فرهنگ ما شـد کـه اگـه بــخوایـم یـه تـاریخ دقــیق برای ورودش عــنوان کـنیم مطمئنا به نتیجه نمیرسیم. این روزها همه جا حرفش هست و دنیای مجاز و دنیای واقعی هم نمیشناسه. موردی که مثل آفت افتاده به جون فرهنگ و زبان فارسی.

نمیدونم حدس زدین این آفت فرهنگی چی هست یا نه! ولی مطمئنا هم باهاش برخورد کردین و هم دچارش شدین. شاید این بحران زاییده تفکرات نسل دهه هفتاد باشه ولی این روزها همه درگیرش شدن و فکر نکنم حالا حالا ها ازش خلاصی پیداکنیم.

زیاد کشش نمیدم و عنوان میکنم که موضوع این پست چیه، موضوع این پست ادبیات عجیب و غریبی هست که این روزها همه رو به خودش دچار کرده. ادبیاتی که توی اون عزیزم عسیسم تلفض میشه، آیا عایا نوشته میشه و است به شکل عست خودنمایی میکنه ، ادبیاتی که منشاء و آغازش معلوم نیست ولی همه با هم اونطوری می حرفیم!!! وقتی خندمون میگیره باید بنویسیم: خخخخخخخخخخخخ و وقتی از چیز قشنگی خیلی خوشمون میاد باید بنویسیم خعلی خشمل بود... خععععععلی.

البته این فرم حرف زدن و نوشتن همونطور که بی سر و صدا اومده بی سر و صدا هم کوله بارش رو جمع میکنه و میره. همونطور که میشه بسه ی مهران مدیری رفت، همونطور که پول وَده ی قل مراد رفت و همونطور که نه غلامِ خشایار.

بحث این پست در باره ظهور و سقوط این پدیده ها در ادبیات نیست. بحث و یا شاید بهتره بگم سوالی که ذهن من رو مشغول خودش کرده اینه که مشکل از کجاست؟ که زبان و فرهنگمون این همه آسیب پذیره و هر واژه و عبارتی خیلی راحت جای خودش رو میون فرهنگ و زبون ما باز میکنه؟ توی زبانها و فرهنگهای دیگه هم این مشکل وجود داره؟

چرا تنها استفاده ای که از مفاخر ادب و فرهنگ و هنرمون میتونیم بکنیم توی اسم کوچه و خیابون و ایستگاه مترو و مرکز خرید هستش؟ و خیلی وقته که ذهنم عاجز هست از پاسخ به این همه سوالِ بی جواب... راستی کسی پاسخی برای سوالات ذهن من داره عایا؟!!!

 

کارفرما شناسی(1)

  از روزی که خودم رو شناختم اینطوری بودم. همیشه گفتم و خندیدم و همه کسانی کـه مـن رو مـی شناسند  ایـن عـــقیده رو دارند که مـن یه آدم شــوخ طـبع هستم. و این دقیقا چیزی هست که من دلم میخواسته همه راجع به من فکر کنن. هیچ وقت دلم نخواسته کسی چیزی راجع به پشت صحنه زندگیم بدونه. همین الان که دارم اینها رو مینویسم 99.9% دوستانم نمیدونند که پدر و مادر من وقتی من 2 ساله بودم از هم جدا شدند و شاید همه همسر پدرم رو مادر من بدونن.

من بیشتر وقتم رو در تنهایی میگذرونم و به طور عجیبی از رفتن به جاهای شلوغ متنفرم. هیچ وقت تو ایستگاه مترو از پله برقی استفاده نمیکنم مگر این که خلوت باشه و کسی روش نباشه. همیشه پیاده رویی رو انتخاب میکنم که خلوت تره حالا میخواد تابستون باشه و زیر آفتاب و یا زمستون و توی سایه. وقتی توی یک جمع قرار بگیرم با توجه به این که بهترین دفاع حمله هست مدیریت اون جمع رو به عهده میگیرم و شروع میکنم به گفتن چیزهایی که مشغولشون کنم و بخندونمشون تا زمان به پایان برسه.

از آدمهایی که می پرسند چه خبر؟ و وقتی بهشون میگی: سلامتی، خبر خاصی نیست و چند لحظه بعد دوباره میگن دیگه چه خبر؟ به طور وحشتناکی متنفرم. و همچنین از آدمهایی که وقتی یک نفر داره ازم آدرس می پرسه و من هم دارم راهنماییش میکنم و یک دفعه میپرن وسط و میگن از اونجا هم میتونی بری میری سر میدون اولی.....

و بیشتر از اینها از کسی که وقتی داری فیلم میبینی به تعداد تمامی سکانسها این جمله رو میگه که الان میر تو میبینه همه چیز رو دزد برده / الان میکشدش / الان میفته تو دره / الان تیر میخوره تو سرش / الان از پشت سر حمله میکنن / الان میبردش تو اتاق و ..... / الان بغلش میکنه / و..... هزاران پیش بینی دیگه. خب فیلم رو دیدی مبارکت باشه اینقدر رو مخ نباش لطفا....

از بحثهای توی تاکسی بدم میاد گر چه گاهی مجبورم میکنن که دهنم رو باز کنم و جوابشون رو بدم. چیزهایی که دوست داشتم فیلم / کتاب و قهوه بودن که خیلی وقته بنا به دلیلی نه فیلم می بینم، نه کتابی خوندم و نه قهوه نوشیدم.

تنها کسی که تو این دنیا دارم خانم میم... هستش. کسی که واقعا دوستش دارم و عاشقشم، حتی با این که خیلی از هم دور هستیم باز هم دوستش دارم. و اون مشکل که مدتی باعث شد دیگه ننویسم مشکلی بود که برای خانم میم... پیش اومده بود و من ناتوان از حل مشکلش.

خیلی سخته که نتونی برای کسی که خیلی زحمتها برای تو متحمل شده تکیه گاه، امید و پناه باشی. من خیلی به خانم میم بدهکارم، خیلی، و همه برنامه های زندگیم رو بر این اساس چیدم که فقط خوبی های خانم میم... رو جبران کنم. اینها رو نوشتم که بدونید که من اگه کمی تا قسمتی نوشته هام طنز هست برای اینه که از اول همینطوری بودم، چیز خنده داری تو دنیای من وجود نداره، همیشه با درد خندیدم و این شده عادت برای من....

 برای خانم میم... دعا کنید لطفا...                                                                                                            باز هم برای خانم میم... دعا کنید لطفا...

چالش سطل آب ولرم برای پوستهای حساس...

فــرهنگ. در نگاه اول یک کــلمه پــنج حرفی به نظر میاد و معنیش هــم مـــیشه چــــیزی که مــردم با اون زندگـی می کنند. ادوارد تایـلور فــــرهنگ رو ایـن طور تـــعریف میـکنه: "مجموعه پیچیده‌ای از دانش‌ها، باورها، هنرها، قوانین، اخلاقیات، عادات و هرچه که فرد به عنوان عضوی از جامعه از جامعهٔ خویش فرامی‌گیرد" ما هم که مدعی داشتن فرهنگ غنی هستیم و از این بابت خودمون رو آقای دنیا میدونیم. ولی یه نگاه به رفتارهامون بندازیم و منصفانه به این سوال جواب بدیم. ایا ما مردمان با فرهنگی هستیم؟ مطمئنا اگه منصفانه و به دور از تعصب جواب داده باشیم جواب منفی هستش. شاید الان که این رو میگم یک عده بهشون بر بخوره ولی حقیقتی هست که داریم هر روز با اون زندگی میکنیم. براتون چند تایی مثال میزنم. اوایل که تلفن اومده بود چقدر مردم زنگ میزدن به این ور و اون ور و مزاحم می شدن؟ فکر کنم فلسفه اختراع Caller ID  هم به جریانات جامعه ما بر گرده. همین الان چقدر اتش نشانی و اورژانس و پلیس مزاحم تلفنی دارن؟ همیشه یک چیز نوین که وارد فرهنگ این جامعه شده اونقدر افراط و تفریط در انجام دادنش به خرج دادیم که اخر سر گندش رو درآوردیم. یا در مقابلش جبهه میگیریم و بایکوتش میکنیم در حد تیم ملی و یا انچنان به سمتش حمله ور میشیم و اینقدر در انجام او کار زیاده روی میکنیم که اصل و بنیاد اون چیز رو نابود میکنیم. جدیدترین نمونه اش هم همین چالش سطل یخ... اقدامی که برای حمایت از بیماران ALS انجام شد و دنیا رو چرخید و چرخید تا رسید به ایران و ستاره های درخشان! عالم هنر و ورزش و ... رو به این فکر فرو برد که چرا ما این کار رو نکنیم؟ هم یه آب تنی کردیم و هم این که مطمئنا کلاس داره.(باور کنید هدف همین بود و بس که خیلی ها میدونند که در ایران مبلغ آنچنانی ای برای حمایت از این بیماران جمع نشد) و بعد این کار رو با پایین ترین کیفیت با این مدل لگن ها انجام دادند. و حتی در لگن آب اونها یخی هم وجود نداشت. واقعا جای تاسف داره که یک عده از افراد جامعه که به اصطلاح الگو هستند اینطور میخوان الگو سازی کنند. از اسراف آب گرفته تا به راه انداختن شو تبلیغاتی برای خودنمایی.... و نکته قابل تامل اینجاست که این کار رو اینقدر با کیفیت پایین انجام دادند که حال همه رو بد کرد و همه دنیا بسیج شدند که این کارناوال سطل و یخ رو متوقف کنند. و در آخر باید بگم که فرهنگ حلقه مفقود شده دیگریست در زنجیره جامعه امروز....

  با عرض معذرت از اون دسته از هموطن های با فرهنگ و بزرگوارم                                                                  امیدوارم داستان سطل خاک اینطوری نشه. البته فکر نکنم سوپراستارهای ما دلشون بیاد خاکی بشن...

وعده های سر خرمن...


دقیق یادم نیست، حدود سالهای 69 و یا هفتاد باید بوده باشد. جناب پدر گاهی مـن را بـا خـود به مــــحل کـار خـود مـی بـرد. یـک شـــرکـت داروســـازی در جـاده مــخصوص تهران - کرج. رفتن به محل کار پدر برایم یک لذت وصف نشدنی داشت. هم از محل درب و داغان و تکراری زندگی روزمره کمی فاصله می گرفتم و هم قدم می گذاشتم به یک دنیای ناشناخته و بزرگ پر از دیگهای و مخازن بزرگ استیل و لوله های پیچ در پیچ و مواد شیمیایی و ماشین آلات جور وا جور. دنیایی که خیلی دوستش داشتم. استشمام بوی دوست داشتنی فنل ، دیدن چهره ام توی دیگها و راکتورهای استیل که خیلی بهتر از سماور خانه چهره ام را مضحک نشان می داد ، گشت و گذار در چمن های محوطه کارخانه و بازی با آب پاش ها و چیدن گلها و قرار گرفتن در مقابل آن مخزن جادویی و سخاوتمند چای شیرین در سالن غذاخوری کارخانه که صبح ها لیوانم را تا خرخره پر می کرد از چای شیرین، برای منی که صبح های دیگر باید شیر جوشیده می خوردم ( آن هم با کلی سرشیر شناور در آن) و چای شیرین هم اگر نصیبم می شد یک استکان ناقابل، همه و همه حکم ورود به بهشت را داشت. و به واسطه جدا شدن پدر و مادرم در سالهای نخست زندگی و ازدواج مجدد جناب پدر و شرایط نه چندان مطلوب من در خانه رفتن به این بهشت کذایی برای من بیشتر از سایر هم سن و سالهایم اتفاق می افتاد. البته وقتی که در محل کار جناب پدر بودم احساس می کردم که وجود من در آنجا آن هم به دفعات مکرر جناب پدر را کمی مضطرب و نگران می کند. فکر میکردم که رییس کارخانه اگر بفهمد من زیاد به آنجا می روم هم پدرم را توبیخ کند و هم دیگر نگذارد من به آنجا بروم، این حس وقتی در من شدت گرفت که جایی یک پلاکارد را دیدم که رویش نوشته بود " فرزند کمتر ، زندگی بهتر " آن زمان برداشت من از این شعار این بود که بچه های کمی باید به کارخانه آورده شوند و اگر بچه ها زیاد باشند خوب نیست! و من که تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم این دلخوشی را از دست بدهم در مدتی که در کارخانه حضور داشتم سعی می کردم که شیطنتی نکنم و خرابکاری به بار نیاورم. حالا سالها از آن روزها می گذرد و من خیلی وقت است که فهمیده ام آن شعار چه معنایی داشت و دارم فکر می کنم به این که اگر کاری بود و کارخانه ای و فرزندانی، وقتی یکی از آنها را به محل کار می بردم و او با پوستری با شعار " فرزند بیشتر ، زندگی شاد تر" برخورد می کرد. به چه چیزی می اندیشید؟ البته مطمئنا می فهمید که فرزند بیشتر به چه معناست و کلیه متدهای تولید فرزند بیشتر را هم از طبیعی گرفته تا مصنوعی بلد بود. فقط فکر کنم زندگی شادتر را کمی سخت متوجه  می شد، وقتی که هر روز نیازهای خودش و خواهرها و برادرهایش را می دید، وقتی که نیازهای مادرش را می دید و برآورده شدنشان را سالی یک بار هم نمی دید. وقتی پدر را هفته به هفته نمی دید، وقتی بزرگترین ترس دوران تحصیلش جمله "فردا به پدر مادراتون بگین بیان جلسه اولیا و مربیان" باشد که نکند خانم مدیر باز هم پول بخواهد، وقتی کسی در می زند باز خواهر کوچکش بغض کند که نکند دوباره آقای صاحبخانه آمده باشد و به بابا فحش بدهد، وقتی تک پسر آقای زنجانی! را می بیند با تبلت و X-BOX و لپ تاپ، سخت است که درک کند زندگی شادتر را و یقه من را بگیرد که ما که زیاد هستیم یعنی بیشتر هستیم پس چرا شادتر نیستیم بابا؟ و من بگویم چرا بابا ما شادیم، ما همدیگه رو داریم. راستی برو اون بیستی که مامان گفت گرفتی رو بیار ببینم و بحث را عوض کنم تا مجبور نباشم که جواب سوالات او را بدهم. ولی جواب هم که ندهم چیزی از بار مسئولیتم کم نمی شود. من در قبال فرزندان مسئولم. و همینطور شمایی که الان پشت سر هم پوستر و بیلبورد " فرزند بیشتر ، زندگی شادتر " و سیاستهای مربوطه را به زور می کنی توی مغز  پدران و مادران آینده این سرزمین و زوجهایی که هوز وام ازدواجشان را نگرفته اند و برای ازدواج آه در بساط ندارند. شما در قبال همه اینها مسئولید، در قبال تحصیل، اشتغال، ازدواج و آینده این بچه ها مسئولید... نکند مثل مسکن مهر هزاران خانه بسازید و بعد بماند بی آب و برق و گاز و مدرسه و مسجدو پارک و کتابخانه و سینما و ....

 بنده با اصل این سیاست موافقم ولی نگرانی من برای فرداییست که این بــچه ها به دنیا آمدند، فردایی که ایران 80 میلیونی امروز شد 200 میلیون، زیرساختها را برای این کودکان فراهم کرده ایم؟

  توی مشکلات همین جوانان امروز مانده ایم. حالا چـه طرحی برای آینده آن کودکان دارید من نمی دانم!

 

B4-2

 زیــــــــباترین دخـــــتر جهان+عــکس / رابطه نامـــــشروع یک زن با اســـکـلت انــسانها+عــکس / خـوشگل تـرین عـکسهای لو رفته بازیـــــــگران ایرانی / مــعتبر ترین سایت همسر یابی / سه مرد که بار دار شدند+عکس / ارتباط نا مشروع مادر 38 ساله با نامزد دخترش+عکس / رابطه غیر اخلاقی دو زن هوس باز با کودک خردسال+عکس / تجاوز به یک زن حامله در خیابان+عکس / عکسهای خفن 18+ / و......

این روزها فضای مجازی پر شده از این تیترهای تحریک کننده جنسی، راستی چرا؟ دلیل پیدایش این همه تیتر کثیف چیست؟ یکی از دلایل این است: اینهایی که این مطالب را می نویسند و این تیترها را برای کشاندن من و شما به سایت و وبلاگ خود مثل یک کرم گوشتالو خوشمزه بر سر قلابی زهرآگین میزنند از حقیقت جامعه آگاه هستند. آنها می دانند که جامعه امروز یک جامعه جنسی بیمار است. حالا شاید خیلی ها کتمان کنند این حقیقت را ولی حقیقت ماجرا چیزیست که داریم مشاهده میکنیم. وقتی ذهن خیلی از افراد جامعه دچار چنین بیماری باشد، وقتی کودک 10 ساله کل پروسه تولید مثل را از بر است، وقتی دختر متولد 80 وبلاگ میزند و از شکستهای عشقی متعددش می نویسد و از خیانتهای جنسی و وقتی اینها که گفتم تا دهه چهارم زندگی امکان ازدواج و تشکیل خانواده را به دست نمی آورند این تیترها زده می شود و می شود منبع نان در آوردن برخی ( راستی این نان خوردن دارد؟). و متاسفانه زشت تر از این تیترها و مطالب باز هم رفتار زشت و ناپسند دروغگویی است. باز هم کلاهبرداری و این بار با استفاده از هیجانات دوره نوجوانی و غرایز جنسی افراد جامعه، همانطور که خودتان عکسهای مربوط به تیترها را دیدید هیچ صحنه جنسی و یا تحریک کننده ای در پس این تیترها وجود نداشت. متاسفانه این وسط چیزی که از بین میرود وقت و هزینه و سلامتی روانی جامعه است و چیزی که به دست می آید مقداری پول برای صاحبان این گونه سایتها که با نام سایت خبری و غیره و ذلک دارند به فعالیت خود ادامه میدهند. اصلا بحث من در این پست درباره مسایل جنسی و اینگونه چیزها نیست. بحث بر سر دروغگوییست. بحث بر سر این است که این عادت زشت شده جزیی از زندگی اکثر ما، نمونه های جزیی ترش را در برخی وبلاگها هم میتوان دید. طرف یک وبلاگ دارد در باره ساخت سازهای زهی و درآن تبلیغ کارگاهش را می کند ولی در قسمت وبلاگهای به روز شده عنوان سایت عکسهای خفن 18+ درج شده. این تفکر یک هنرمند جامعه است مثلا، یا در موردی دیگر عنوان وبلاگ عکسهای منتشر نشده خانم بازیگر است و در وبلاگ یک سری خزعبلات بی سر و ته. همه اینهایی را هم که گفتم کاملا مستند هست و چیزی نیست که توی تاکسی از آقای راننده شنیده باشم. جامعه امروز ما بیمار هستش و نیاز به یک درمان درست و سریع رو داره....

 پ.ن: عکسها دقیقا همانهایی است که در ادامه تیترها آمده بود.                                                                          پ.ن: از گذاشتن عکسهای خفن و عکسهای بازیگران هم معذورم. آبروی افراد چیز خیلی مهمیه...

مردها گاهی گریه می کنند...

از قدیم گفتن مرد گریه نمی کنه. حالا هر چقدر هم که غمگین باشه. هر چقدر هم که غصه داشته باشه باز باید بغضش رو فرو ببره و چند قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده رو جوری که کسی نفهمه پاک کنه و وقتی دخترش ازش می پرسه بابا داری گریه می کنی؟ باید بگه: نه دخترم، نمی دونم چی رفتم تو چشمم! اینهایی که گفتم داستان نیست. چیزیه که همتون دیدین. تو عروسی خواهراتون، مراسم ختم مامان بزرگها و بابا بزرگهاتون، موقع سربازی رفتن برادراتون و خیلی موقعیتهای دیگه.... یه مرد باید تکیه گاه باشه. اصلا مرد بودن یعنی همین، اگر نه که هر کسی که یه سری خصوصیات فیزیکی داره و کروموزوم های آخرش هم لنگه به لنگه هستن که مرد نمیشه. هر کی ریش سبیل داره که مرد نمیشه، میشه یه موجود نر، مرد بودن سخته، باید خیلی گذشت داشته باشی، از خواب صبحت بزنی که خانوادت راحت بخوابن، از کفش و لباس خودت بزنی که زن و بچه ت شیک باشن، از دکتر رفتن خودت بزنی و با یه دندون پوسیده سالها سر کنی که دخترت دندناش رو ارتودنسی کنه، از خیلی چیزها باید بزنی وقتی که مرد هستی. ولی همه اینها ارزشش رو داره. وقتی از خیلی چیزها میگذری و می بینی کسایی که به تو تکیه کردن ته دلشون قرصه که یه مرد، یه شوهر، یه بابا، هواشونو داره. اون  لحظه که حس امنیت و اسایش رو می بینی تو نگاهشون یه لحظه با شکوهه برای یه مرد. وقتی که بعد از سی سال کار کردن باز نشسته شدی و باز داری میری سر کار این مرد بودن بیشتر نمود پیدا میکنه، تو زمونه ای که خیلی از ما ها به غیر از کار پشت میز نشینی و شیک و پیک حاضر نیستیم کار دیگه ای بکنیم اونیکه بعد سی سال کار کردن باز کله سحر میزنه بیرون و تا شب دنده صد تا یه غاز عوض می کنه که چرخ زندگی رو بچرخونه میشه بهش گفت مرد. ولی یه جا هست که مرد باید گریه کنه که اگه گریه نکنه مرد نیست. اونجا که نتونه تکیه گاه باشه، اونجا که امید یکی رو نا امید کنه. تو اون لحظه از یه کوه با عظمت به اسم مرد هیچی نمیمونه. باید بره یه گوشه خلوت پیدا کنه و زار زار گریه کنه و هوار بکشه. که واسه یه مرد هیچی بد تر از خواستن ولی نتونستن و نرسیدن نیست. یه مرد چشم امید یه خانواده س، چشم امید نامزدشه، چشم امید فرزنداشه... یه مرد برای همیشه یه مرده.... ولی وقتی نتونست تکیه گاه باشه، پناه باشه، امید باشه... کم کم این باور از بین میره و چیزی از اون مرد باقی نمی مونه...