کارگران مشغول کارند!

آهسته برانید

آهسته برانید

کارگران مشغول کارند!

همه نوشته های این وبلاگ را از کارگاه ذهنم دزدیده ام. درست همان لحظه ای که مشغول کار بوده! جای دیگری آنها را منتشر نکنید... (لــطفا)
همگی به روح اعتقاد دارید که؟

Last Comments
Author

ماجراهای میرزا و پسران....

تـمامی ایـن داسـتان بـر گـرفـته از تـخیـلات نویـسنده بـوده و هـر گونـه شـباهت اسامی و اتـفاقـات تـصادفـی می بـاشـد.

در این پست می خواهم برایتان حکایتی دیگر نقل کنم از میرزا قلی خان تنبان فروش (چیه؟ خب فامیلیش رو عوض کرده) و پسران که پس از این که تنبان های چسبان را در رنگها و طرحها و مدلهای مختلف وارد و تولید و توزیع کردند و سود هنگفتی به جیب مبارک زدند به این فکر افتادند که به سراغ حرفه نان و آب دار تری بروند و جلسات با هم برگزار کردند و بحثها کردند و طرحها ارایه دادند تا که یکی از اعضای هیات رییسه پیشنهاد داد که در بازار خورد و خوراک دخول کنند ک این جماعت از تنبان هم بگذرد از این خندق بلا نخواهد گذشت. سپس مجددا بحثها کردند در باره نوع خوراکی و چگونگی تولید و توزیع و این چیزها. یکی گفت گوشت از بلاد سامبا (برزیل) وارد می کنیم که مقبول نیافتاد و گفتند کسانی در این کار هستند و این کار آجر کردن نان برخی تجار و همچنین نقض قانون کپی رایت می باشد. شکر و موز و برنج و چای و ... غیره هم هر کدام بنا به دلایلی مقبول نیفتادند. در این بین میرزا قلی ساکت نشسته بود و نظاره گر مناظره پسران پسران بود که ناگهان گلویی صاف نمود و رو به پسران گفت: بحث را تمام کنید. می رویم توی صنعت لبنیات. هم این که مردم باید هر روز خروار خروار از آن بخورند که پوکی استخوان و زردی دندان و راشیتیسم و بری بری نگیرند و مشکلی در فروشش نداریم، هم اینکه همچون دلار و طلا هر لحظه به قیمت آن افزوده می شود. پسران همه انگشت به دهان از این تصمیم مدبرانه پدر در شگفت بودند که ناگهان پسر کوچک میرزا از میرزا پرسید. پدر برای این کار نیاز به آلات و ادوات بسیار داریم و اکنون هم پولی نداریم که بخواهیم این ابزارآلات را از بلاد خارجه خریداری کنیم، ما همه عمر به کار دلالی و قاچاق مشغول بوده ایم و همیشه با پول مردم به تجارت پرداخته ایم در ضمن همه درآمد حاصل از فروش تنبانها را در حاشیه رودخانه جاجرود هتل ساختیم و در شالیزارهای شمال ویلا.... هنوز حرف پسر کوچک میرزا تمام نشده بود که همه پسران زدند زیر خنده و وی را به باد تمسخر گرفتند و گفتند پول می خواهیم چه کار ابله نابخرد، می رویم همین سر گذر از بانک استقراض می کنیم. دوسیه ای تنظیم می کنیم که می خواهیم کالای اساسی و دارو وارد مملکت کنیم و از این حرفها. کیست که مخالفت کند؟ سپس هم از بانک پول استقرض می کنیم و هم دلار به نرخ دولتی می گیریم. میرزا در این لحظه لبخندی زد و گفت حقا که پسر خودم هستید. آورین، آورین! ولی باز پسر کوچکِ نابخرد میرزا مثل اشتر سرش را به زیر انداخت و با پای برهنه میان کلام پدر دوید که ای میرزا، ای ملک التجار، ای بیزنس من، ای کار آفرین نمونه ولی چیزی که من شنیده ام این است که این کار بسیار پرهزینه و کم سود است. پسر بزرگ که این بی ادبی برادر را تاب نیاورد همچنان با پشت دست بر دهان وی کوبید که طفلک با این که اکنون یک سالی از آن ماجرا می گذرد هنوز یک پایش در شرکت است و پای دیگرش در مطب دکتر ارتودنسیان. بگذریم پسر بزرگتر بعد از این فن خفن که به برادر کوچک وارد ساخت گفت که پدر فکر آنجایش را هم کرده ایم. دوستانی در اندونزی و مالزی داریم که که از آنها روغن پالم می خریم و به مواد تولیدی می افزائیم و به عنوان شیر و محصولات پر چرب لبنی می دهیم دست خلق الله، آب و نشاسته چیزهای دیگر هم که توی همین مملکت خودمان به وفور یاد می شود. بدین ترتیب مشکل هزینه بالا و سود کم نیز حل شد. دوباره پسر کوچکِ ابلهِ نادانِ نفهم با دک و پوز خونین گفت اگر بفهمند پدرمان را در می آورند. اسممان را می دهند به روزنامه و مجله و چه و چه آبرو برایمان نمی ماند. پدر نگاه عاقل اندر سفی به پسر انداخت و نیشخندی نثار او کرد و گفت: از مادر زایده نشده کسی بخواهد راپورت ما را به جراید و رسانه ها بدهد. سپس همگی جمع گشته و طی یک ساعت و بلکم کمتر 8،945،698،215،762 تومان وام از بانک سر گذر گرفتند(که البته هنوز هم پس نداده اند) و دستگاههایی بی کیفیت از بلاد چشم بادامی های نظر تنگ ابتیاع نموده و کشتی کشتی روغن پالم و اب و نشاسته به محصولات خود افزودند و هر روز گرانتر از دیروز به خورد ملت دادند که خدای ناکرده به کمبود کلسیم و پوکی استخوان دچار نگردند. که البته با این محصولات سرشار از روغن پالم دیگر افراد به سن پوکی استخوان نرسیده و با یک انفارکتوس میوکارد قلبی ناقابل به دیار باقی حمله ور گشتند. ماجرا همین جا تمام شد، شما هم دیگه به بقیه اش کار نداشته باشین. ( چیه نکنه می خواین اسم محصولات میرزا رو بگم؟ گنده تر از من و امثال من  نتونستن بگن از من چه توقعی دارین؟)

  • کارفرما ...

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی