کارگران مشغول کارند!

آهسته برانید

آهسته برانید

کارگران مشغول کارند!

همه نوشته های این وبلاگ را از کارگاه ذهنم دزدیده ام. درست همان لحظه ای که مشغول کار بوده! جای دیگری آنها را منتشر نکنید... (لــطفا)
همگی به روح اعتقاد دارید که؟

Last Comments
Author

شاید برای شما هم اتفاق بیافتد*

برا? هزارم?ن بار است که تو? زندگ?م از ا?ن از ا?ن اتفاقها م? افتد. ا?ن که ?ا کلا چ?ز? را نم? ب?نم و ?ا اگر روز? روزگار? چشمم به آن چ?ز (هر چ?ز? که فکرش را بکن?د) افتاد د?گر...  آن چ?ز ا?نجا، آن چ?ز آنجا، آن چ?ز همه جا. خلاصه آن چ?ز ( گفتم که، هر چ?ز? که فکرش را بکن?د!) همه جا جلو? چشمم م? آ?د و گو?? با د?دن من بوده که پا به عرصه هست? گذاشته و تا قبل از ا?ن د?دار خجسته و م?مون ا?ن جناب چ?ز اصلا وجود نداشته. به عنوان مثال امروز که مثل سا?ر روزها? د?گر تا لنگ ظهر برنامه خواب و غلت?دن از ا?ن سو? تشک به آن سو? تشک در دستور کارم قرار داشت، ?ک? از دوستان زحمت کش?ده و با فشردن چند دکمه از آن سر شهر زنگ تلفن منزل ما را در ا?ن سر شهر به صدا درآورد و  مجبورم کرد که از خواب نازن?ن دل کنده و به سو? تلفن بروم. بعد هم من را برا? کار? فرستاد ?ک سر د?گر شهر، کار که انجام شد تو? راه برگشت جلو? ?ک کتاب فروش? پاها?م ا?ستادند! واقعا پاها?م ا?ستادند! ب? ه?چ اراده ا? و من کم? و?تر?ن کتاب فروش? را نگاه کردم، ?ک کتاب فروش? کوچک در خ?ابان ام?ر? کرج که سال? ?ک بار هم شا?د کتابها? و?تر?نش را عوض نکند. کوچک و هم?شه پر از گرد و خاک. اول?ن کتاب فروش? که تو? زندگ?م د?دم هم?ن جا بود، آن موقع شش هفت سال ب?شتر نداشتم. بگذر?م، کجا بود?م؟ آها... کتابها را ?ک? ?ک? نگاه کردم کاملا سر سر? و ب? هدف که ?ک جلد آب? که تصو?ر ?ک پ?رمرد رو?ش بود توجهم را جلب کرد. نام کتاب "پ?رمرد صد ساله ا? که از پنجره ب?رون پر?د و گم شد" بود. نوشته "?وناس ?وناسن".  اسم نو?سنده من را ?اد باز? اسم و فام?ل خودمان انداخت، محسن محسن?، بهروز بهروز?، م?نا م?نا?? و... بعد دوباره راه افتادم به سمت خانه و قبل از سوار شدن تاکس? ها? ا?ن سر شهر (منظورم خانه مان است) ?ک روزنامه وز?ن خر?دار? کردم  و در صفحه شانزدهم روزنامه تصو?ر? از همان کتاب را د?دم با توض?حات? در باره نو?سنده و داستان. د?گر کم کم دارم به ا?ن نت?جه م? رسم که ا?ن ?ک ب?مار? است شا?د. نامش هم احتمالا "تکرار?سم د?دوفرن?ک" باشد! راست? بب?نم، فقط من ا?نطور? هستم ?ا شما هم به ا?ن ب?مار? دچار شده ا?د؟

پ.ن: عنوان این پست را از جای دیگری دزدیده ام...

خیابانی که خیلی دور است

?ادم نم? آ?د خ?ل? علاقه به ا?ن داشته باشم که از خودم بگو?م، هم?شه سع? کرده ام در سکوت  زندگ? کنم اصلا شا?د برا? ا?ن ا?نطور? بوده ام که ه?چ وقت در زندگ? ام قهرمان نبوده ام. هر چقدر فکر م?کنم م? ب?نم ?ک آدم خ?ل? خ?ل? معمول? بوده ام و شا?د از معمول? هم معمول? تر. محل زندگ?م پا??ن شهر است و من از بچگ? از ا?ن محل بدم م? آمد. نم? دانم چرا ه?چ وقت سع? نکردم بروم ?ک جا? د?گر. دلم م? خواست ?ک جا? بهتر زندگ? م? کردم. دوست داشتم تو? خ?ابان وزوا?? زندگ? م? کردم همان که رو? همه کوچه ها?ش اسم گل گذاشته اند. ?ک خانه کوچک تو? بن بست گل سرخ ?ا که ?اسمن و ?ا اقاق?ا. نم? دانم چرا ا?ن قدر از ا?ن خ?ابان خوشم م? آ?د حس خوب? به من م? دهد. جان م? دهد در ظهر ها? داغ تابستان ز?ر سا?ه درختانش بنش?ن? آهنگ مورد علاقه ات را گوش کن?، کتاب بخوان? و حت? با خ?ال کس? که دوستش دار? و د?گر ن?ست کم? قدم بزن?. شا?د مسخره باشد. شا?د الان که دار? ا?ن را م? خوان?د بخند?د و بگو??د ا?ن همه جا? بهتر، ول? برا? من ا?ن خ?ابان چ?ز د?گر?ست...

نوشتن با قلم روی کاغذ کاهی

ا?ن طور نوشتن به درد نم? خورد، نوشتن با قلم رو? کاغذ چ?ز د?گر? است. وقت? م? خواه? ا?نجا بنو?س? انگار پشت ?ک م?ز بزرگ ش?شه ا?، روبرو? چند دورب?ن و تله پر?نتر و هزاران چشم نشسته ا?. مثل گو?نده خبر ساعت چهارده، حس خوب? ن?ست اصلا، آن هم برا? نوشتن. برا? هم?ن سع? م? کنم نوشته ها?م را در زمان ب?کار?، تو? اتوبوس و مترو (البته اگر جا برا? نشستن گ?ر ب?اورم) و غ?ره بنو?سم. شا?د خ?ل? طولان? نباشد ول? اگر ا?ده نوشته ات را ننو?س? مطمئنا د?گر نم? توان? آن را بنو?س?. ?ا ا?ن که آن طور? که م? خواست? بنو?س? نم? شود. باور ندار?د خودتان متحان کن?د. الان بلند شو?د چند سطر از اتفاقات? که امروز برا?تان افتاد را بنو?س?د. بعد کاغذ را تا کن?د و بگذار?د ?ک گوشه ا? و فردا دوباره سع? کن?د همان اتفاقات د?روز را بنو?س?د. به طور حتم نت?جه کارتان متفاوت خواهد بود. اصلا من معتقدم جناب حافظ به طور حتم هم?شه قلم و کاغذ?، تبلت?، و?س رکوردر? (چقدر نوشتن Voice Recorder به فارس? سخت است) چ?ز? همراهش بوده و هر جا سوژها? م? د?ده که در ارتباط با ?ار و گل و بلبل و جام و م? و جناب ساق? بوده سر?عا دست به کار م? شده و شاهکار خود را خلق م? کرده. وگر نه که اگر م? خواست در دشت و دمن بچرخد و به کوچه ?ار هم سر? بزند و در آخر تشر?ف ببرد م?کده و مست پات?ل برگردد خانه و ز?ر باد بادگ?ر بخوابد که فردا ?ادش نم? آمد که ک?ست و آنجا چه م? کند و خلاصه شرا?ط? همچون شرا?ط شخص?تها? ف?لم  Hang Over پ?دا م? کرد. خلاصه ا?ن که الان جناب حافظ نبود و ما هم نم? توانست?م به لطف وجود اشعار ا?شان وبلاگها? خودمان را ز?با کن?م و  فال آنلا?ن بگ?ر?م و از ا?ن حرفها، راست? حواسم به پسرک فال فروش تو? مترو نبود. همان که فالها را دانه دانه م? گذارد رو? پا? مسافران و اندک? بعد به لطف جناب حافظ و کنجکاو? عده ا? برا? خانه نان م? برد. همه ا?نها را گفتم که بدان?د قلم و کاغذ هم?ه همراهتان باشد. نوشتن با قلم رو? کاغذ (حت? کاه?) چ?ز د?گر? است.

خر هم حیوان نجیبی است!!!

فکر کنم نرخ ب?کار? در م?ان سلول ها? خاکستر? مغزم به چ?ز? نزد?ک به نود و پنج ـ شش درصد رس?ده باشد، مغز بحران زده من ولو شده تو? کاسه سرم و ه?کل چاق و چروک?ده اش را آنچنان پهن کرده که د?گر ه?چ جا?? برا? ه?چ چ?ز باق? نمانده! کاش مغزم کم? کوچکتر بود مثلا اندازه ?ک توپ تن?س و ?ااصلا اندازه ?ک فندق. آن وقت مد?ر?تش راحت تر بود، م? شد به راحت? کنترلش کرد. مد?ر?ت دو سه هزار سلول خاکستر? که کار? نداشت، ول? الان ا?ن همه سلول ب?کار و ب? عار  سخت نگرانم کرده، و همانطور که م? دان?داکثر بدبخت? ها ز?ر سر هم?ن ب?کار? است. لعنت? ها! (سلول ها? خاکستر? مغزم را م? گو?م) دارند به راه ها? خلاف کش?ده م? شوند. برا? خودشان باند و گروه راه انداخته اند. هر کدام هم برا? خودشان نظر? دارند. ?ک عده گ?ر سه پ?چ داده اند که ما ف?لتر شکن و ساکس و کر?و و ... م? خواه?م، ?ک سر? در تدارک سفر شمال و مشروب و و?لا و غ?ره هستند. عده ا? ن?ز در پ? تدارک مراسم? هستند که ن?کوت?ن خون را بالا ببرند و نسبت به سطح پا??ن ن?کوت?ن خون ا?ن جانب معترض م? باشند. خلاصه هر کدام به سمت? م? روند برا? خودشان.  و من هر چقدر با ا?ن پنج ـ شش درصد سلول خاکستر? مثبت، م? اند?شم! م? ب?نم سخت در خطرم. کاش مغزم کم? کوچکتر بود. اصلا کاش ?ک ح?وان بودم با مغز? به قاعده ?ک دو ر?ال?. کاش خرس?، روباه?، شغال?، اسب? چ?ز? بودم...